امروز به معنای واقعی کلمه یک روز زمستانی بود: شلوار گرم‌کن و سوییشرت پوشیده، کلاه به سر کرده، جوراب زمستانی به پا کرده و کز کرده زیر پتو: دمنوش پشت دمنوش و چرت پشت چرت.

همین شد که تا ساعت سه بعد از نصفه شب هنوز خواب با چشمانم غریبگی می‌کند. سرما خورده‌ام و از این سر درد و بی‌حالی کلافه‌ام. تلاش کردم درس بخوانم و نتوانستم تمرکز کنم. کمی کتاب خواندم: بیست صفحه. کمی متمم خواندم: بدون یادداشت برداری.

عوضش وقت خوبی را با پدرم گذراندم. امشب بهم یک جعبه لوازم آرایشی هدیه داد. بعد مثل یک پسر بچه کنجکاو گفت بیا رمز قفلش را عوض کنیم. دفترچه راهنما را برایش ترجمه کردم و شروع کردیم دنبال اهرمی بگردیم که در دفترچه نوشته. فکر می‌کنم یک‌ساعت تمام با قفل جعبه سر و کله زدیم و آخرش هم نشد که نشد.

اما مدتها بود که اینطور با پدر وقت نگذرانده بودم. تمام روز دلم می‌خواستم بغلش کنم و چون سرما خورده‌ام نزدیکش نشدم که مبادا بیماری را به او منتقل کنم. این تفریح یک ساعته آخر شب، تمام آن بغل‌های سرکوب شده را جبران کرد.

هنوز هم نمی‌دانم قرار است از چه چیزی اینجا بنویسم، اما می‌دانم ذهن بسیار آشفته‌ای دارم هنوز. هرچند، اوضاعش خیلی بهتر از ده روز پیش است. فکر می‌کنم همین که تصمیم گرفته‌ام نظم را به زندگی‌ام برگردانم، اوضاع همه چیز بهتر شده‌است. اما هنوز هم از این آشفتگی ناخوانده در عذاب و در فشارم. هنوز هم ساعتها به فکر فرو می‌روم و آخرش به یاد نمی‌آورم که به چه چیزهایی فکر کرده‌ام: دچار نشخوار فکری می‌شوم.

فکر می‌کنم باید شروع کنم و اشتباهاتم را شناسایی کنم. عادت‌های غلطم را پیدا کنم.

ها راستی!

کتاب اثر مرکب را شروع کردم و قصد دارم حتما روزی ده صفحه از کتاب را بخوانم و از مطالب مهمش یادداشت برداری کنم. به نظر می‌رسد در بیست روز بتوانم کتاب را تمام کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

English help Sirun Sona دانلود بازی های برتر دانلود آهنگ زنگ خور موبایل دانلود کتاب های علوم غریبه Corey سنگ کار نمای ساختمان دیوارپوش چرمی معرفی کالا فروشگاهی